رویکرد تربیتی
در زمان های گذشته وقتی از آموزش حرف میزدن روی حفظ کردن مفاهیم تاکید میکردن، حجم محتوا خیلی مهم بود و معلم موفق اون کسی بود که میتونست مفاهیم بیشتری رو در زمان کوتاه تری به بچه ها منتقل کنه! واسه ی این بمبارون اطلاعات بهترین روش سخنرانی بود و رقابت بچه ها برای نمره گرفتن بخاطر حفظیاتشون هر روز بیشتر و بیشتر میشد، و عملکرد هرکسی با مقایسه ی عملکرد بقیه تفسیر میشد. به به! چه ترکیبی شد! حفظ کردن و رقابت و مقایسه!!!
با گذر زمان مربیان و متخصصان تعلیم تربیت این نگاه به آموزش رو به باد انتقاد گرفتن و گفتن یادگیری لازمه عمیق باشه و ما روی توضیح مطالب تاکید کنیم نه واژه های سطحی و حفظ کردنی! و به این ترتیب یادگیری معنادار جای یادگیری طوطی وار رو گرفت!
اما این هم کافی نبود و بعد از یه مدت به این نتیجه رسیدن که یادگیری هدف نیس بلکه یه وسیله است برای پرورش فکر و اندیشه و ما لازمه بچه هارو طوری تربیت کنیم که بتونن دانش جدیدی رو کشف یا تولید کنن!
متخصصان معاصر علوم تربیتی به این نتیجه رسیدن که اگر کودک یاد بگیره که چطوری یاد بگیره(learn how to learn) میتونه دانش جدید خلق کنه و تفکرش رو ارتقاء بده!
اما بعد این موضوع رو مطرح کردن که هرچند اهمیت تفکر فوق العاده زیاده، اما اون فقط یکی از مهارت های مورد نیاز ماست!
مهارت مدیریت، نقد کردن و نقد پذیری، مهارت های کلامی سطح بالا، همکاری، حل مساله، تصمیم گیری، کاهش استرس، مدیریت زمان، مدیریت پول، احترام گذاشتن، همدلی و… این مهارت ها رو همه ی ما نیاز داریم! و رسیدن بهشون از طریق آموزش های غیر فعال مثل سخنرانی امکان نداشت!
اینجا بود که جای خالی یه رویکردی جامع تر، عمیقا حس شد!
وقتشه که بریم سراغ رویکرد یادگیری مشارکتی!
ایده ی کلی یادگیری مشارکتی سابقه ی طولانی ای داره اما از سال ۱۹۷۰ تفکرات محققانی که میخواستن به چگونگی یادگیری کودکان از طریق تجربه پی ببرن شکل گرفت. اونا با این تفکر که بچه ها باید منفعل و تحت سلطه ی معلم باشن مخالف بودن و معتقد بودن تجربه بیشترین نقش رو توی یادگیری داره، به شرطی که همراهه تجزیه و تحلیل منطقی باشه.
کودک با نگاه کردن و تقلید یاد میگیره! اون کم کم کشف میکنه که چطوری به شکل هدفمندی حرکت کنه و قابل فهم حرف بزنه تا به هدف هایی که خودش انتخاب کرده برسه!
کودک توی بازیاش با خودش حرف میزنه و یاد میگیره که چجوری فکر کنه و چه کارهایی رو انجام بده، اون از خودش و دیگران چیزای زیادی یاد میگیره و هرچی بزرگ تر میشه تواناییش توی فکرکردن هم بیشتر میشه تا جایی که اون می تونه واگویه کنه و افکارش رو با صدای بلند بشنوه! واگویه چیه؟ همون صدایی که همین الان توی ذهنتون شنیدین که احتمالا پرسید واگویه یعنی چی! واگویه های ذهنی تمام گفت و شنود هایی هستن که انسان توی ذهنش با خودش انجام میده.
یادگیری مشارکتی کمک میکنه کودک یاد بگیره چجوری فکر کنه و دونسته هاش رو ارزشیابی کنه، اون مدام داره با همسالانش توی گروه های کوچک تعامل میکنه.
توی این رویکرد بچه ها انتقاد همسالای خودشون رو میشنون و نسبت به وضع و حال خودشون آگاه تر میشن و درک و فهمشون رو با شنیدن چگونگی درک و فهم بقیه بیشتر میکنن!
حتما تا حالا بچه هایی رو دیدین که توی سن کم خیلی خوش سر و زبونن و انگار چیزای زیادی رو میفهمن، این بچه ها تونستن سریعتر و کاملتر مرحله ی رشد تفکر و کلام رو بگذرونن.
یادگیری مشارکتی فرصت تقویت این مهارت هارو ایجاد میکنه! چجوری؟
تثسط دو تا عامل مهم و موثر که توی همه ی روش های مشارکتی هستن یعنی، ساختار مشوق مشارکتی و ساختار وظیفه مشارکتی.
منظور از ساختار مشوق مشارکتی در رویکرد یادگیری مشارکتی اینه که بچه هایی که دارن مشارکتی کار میکنن برای موفقیت (انگیزش درونی) و یا پاداش (انگیزش بیرونی) به همدیگه وابستن! و توی نتیجه و پیامد کارشون با هم شریکن.
ساختار وظیفه ی مشارکتی، اون موقعیتی که بچه ها میتونن با همدیگه روی وظایف مختلف کار کنن و برای رسیدن به هدف مشترک، خودشون رو با هم هماهنگ و همسان کنن!
تصور کنین ۴ تا بچه رو که توانایی و سطوح یادگیریشون متفاوته و دارن با روش مشارکتی، برای اجرای نمایش توی جشن آماده میشن، اونا یه هدف مشترک دارن که اجرای موفق نمایشه! برای رسیدن به لذت اجرای موفق لازمه همشون تلاش کنن، اگرنه ممکنه کارشون خوب از آب در نیاد، موفقیت اونا به هم وابستس و این همون ساختار مشوق مشارکتیه. بچه ها با هم تمرین میکنن اما چون اعضای گروه با هم متفاوتن توی بخش های مختلف کارشون نیاز به همکاری و حمایت همدیگه دارن، مثلا اونی که قبلا نمایش اجرا کرده به بقیه یاد میده که چطوری حیوون هارو تکون بدن! تا نمایش یکدست اجرا بشه! این وظایفی که انجام میشه تا بتونن برای کارشون هماهنگ بشن همون ساختار وظیفه ی مشارکتیه!
به نظر میاد توی این رویکرد اثری از رقابت نیس! اصلا آیا رقابت برای پیشرفت ما کارآمده؟